خرگوش شاپرکی
محمدرضا شمس
یک خرگوش بود که وقتی میترسید کوچک میشد. قد شاپرک میشد. میشد یک خرگوش شاپرکی، با دو تا گوش بزرگ. آنوقت دردسرهایش شروع میشد. راه که میرفت با سر میخورد زمین. کله معلق میشد.
یک روز با خودش گفت:«اینطوری که نمیشود. من دیگر نباید بترسم. چه معنی دارد که خرگوش مثل من از همه چیز بترسد؟» یک دفعه قورباغهای از کنارش جست زد و گفت:«قو...ررر!» خرگوش ترسید و دوباره کوچک شد.قد شاپرک شد. قورباغه، قور قور به او نگاه کرد و دهنش آب افتاد. تندی زبان درازش را درآورد و پرت کرد به طرف او. خرگوش جا خالی داد. فرار کرد. کمی که دوید، گوشهای بزرگش سنگینی کردند و خورد زمین. کفشدوزک
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 454صفحه 5