با عجله از درخت پایین آمد تا به دنبال برود.
رفت و رفت تا به لانهاش رسید. بچههایش تا او را دیدند با خوشحالی گفتند:«وای مادرجان! چه بزرگی!» با تعجب پرسید:«کدام ؟» بچهها را از پشت مادر برداشتند و گفتند:«این !» در حالی که نفس نفس میزد و حسابی خسته شده بود. به آنها رسید و گفت:«شما هم این را دیدید؟» گفت:«این ؟» گفت:«این از درخت تا اینجا را خودش آمد.» با تعجب گفت:«خودش آمد؟» گفت:«بله بله! من دیدم که قل نمیخورد اما جلو میرفت.» خندید و گفت:« از بالای درخت افتاد روی خارهای پشتم، او با من تا به اینجا آمد.» به بچههایش گفت:«حالا را به او بدهید.» گفت:«نه نه. این خودش آمد پیش بچهها! پس هدیهی من است به بچهها!» گفت:«پس تو هم مهمان ما هستی!» با خوشحالی مهمان شد و خوردن بچهها را تماشا کرد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 448صفحه 21