گربه جوجه موش خروس
در مزرعه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که ، وسط مزرعه به دنبال میدوید، سطل افتاد روی دم و نتوانست فرار کند. با خوشحالی را گرفت و گفت:«گیر افتادی بلا!» با این که خیلی از میترسید، وقتی را گرفتار دید، جلو رفت و گفت:« ! با دوست من کاری نداشته باش.» غش غش خندید و گفت:«وای! چه ی کوچولوی شجاعی!» بعد با دست دیگرش را گرفت. در یک دست را گرفت بود و در دست دیگرش را.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 440صفحه 20