به سرعت از آنجا دور شد. چه کرد؟ او بچهاش را توی دهانش گذاشت! با تعجب گفت:«بچهات را خوردی؟» جوابی نداد چون دهانش پر بود! گفت:«چرا بچهات را خوردی؟» باز هم جوابی نداد. ناگهان صدای غشغش خندهی از بالای درخت شنیده شد. گفت:«تو چرا میخندی؟ بچهاش را خورده!» گفت:«نه بابا! نخورده!» گفت:«خودم دیدم که بچهاش را گذاشت توی دهانش. بیا از خودش بپرس!» اما آنجا نبود که به کسی جواب بدهد! وقتی با حرف می زد و حواسش نبود، هم فرار کرده بود و رفته بود زیرزمین، توی لانهاش. نمیدانست که ها، برای جابهجا کردن بچههایشان آنها را توی دهانشان میگذارند. از آنجا رفت با یک سوال بزرگ که چرا ، بچهاش را خورد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 435صفحه 21