کانگورو میمون همستر شیر
یک سوال بزرگ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز، و و با هم مشغول صحبت بودند، بچههایشان هم با هم بازی میکردند. ناگهان صدای غرش به گوش رسید. ، بچهاش را صدا زد. ، بچهاش را صدا زد. هم بچهاش را صدا زد. بچهها کنار مادرهایشان ایستادند. ناگهان از پشت علفها، سر و کله پیدا شد. ، بچهاش را بقل گرفت و با یک جست رفت بالای درخت. ، بچهاش را توی کیسهی روی شکمش گذاشت و
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 435صفحه 20