صبح از لانه بیرون آمد و به گفت:«صبح به خیر!» بازهم چیزی نگفت. و به هم نگاه کردند، آنها نمیدانستند با چه کار کنند! از خداحافظی کرد و رفت به دنبال غذا. هنوز خیلی از لانه دور نشده بود که راهش را بست. از ترس پا به فرار گذاشت و هم به دنبالش دوید. نزدیک درخت ایستاده بود که را دید که با عجله به طرف او میآید و هم دنبالش است. جلو رفت و به گفت:« دوست من است. هم دوست من است. من با و همسایه هستم. اگر کسی دوستان مرا اذیت کند من خیلی عصبانی میشوم.» به نگاه کرد! او خیلی قوی و بزرگ بود. از ترس دمش را گذاشت روی کولش و از آنجا رفت.
که از بالای درخت همهچیز را دیده بود، پایین آمد و گفت:«وای! دوست ما است!» گفت:«یک دوست قوی، مهربان و کمی خجالتی!» خندید و چیزی نگفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 434صفحه 21