فرشتهها
مادرم و زندایی، با مادربزرگ رفته بودند دکتر. من و حسین، پیش پدربزرگ مانده بودیم. ظهر شد و مادرم نیامد. من و حسین خیلی گرسنه بودیم. بوی آش میآمد، اما ما غذا نداشتیم. گفتم:«پدربزرگ! چه بوی آشی میآید!» پدربزرگ گفت:«گرسنهای؟» گفتم:«بله. اما ما که غذا نداریم.» پدربزرگ به آشپزخانه رفت تا تخممرغ درست کند. همین موقع در زدند. پدربزگ رفت و در را باز کرد. خانم همسایه بود. او برای ما آش آورده بود! من و حسین و پدربزرگ خیلی خوشحال شدیم، چون حالا به جای تخممرغ، میتوانستیم آش بخوریم. وقتی خانم همسایه رفت به پدربزرگ گفتم:«او از کجا میدانست که ما دلمان آش میخواهد؟!» پدربزرگ گفت:«پیامبر اسلام گفتهاند که اگر غذایی پختید و بوی آن به خانهی همسایه رفت، حتما از آن غذا برای همسایه ببرید. این خانم دوست مادربزرگ است و میداند که مادربزرگ امروز خانه نیست. برای همین هم برای ما آش آورد. هم خواستهی پیامبر را انجام داد، هم ما را خوشحال کرد.» من و حسین و پدربزرگ، همهی آش را خوردیم و آن را تمام کردیم! دست خانم همسایه درد نکند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 433صفحه 8