که از راه رسید و گفت:«به به! یک سوراخ روی یخ! حالا میتوانم بگیرم!» گفت:«این سوراخ را من درست کردهام و فقط خودم باید از آن بگیرم.» گفت:«اما من خیلی گرسنه هستم!» گفت:«من هم گرسنه هستم.» گفت:«اگر نخورم، یا تو را میخورم یا را!» به گفت:«لطفا بگذار بیاید و بخورد وگرنه ما را میخورد.» هنوز داشت فکر میکرد که یک قدم جلو رفت و همان یک قدم باعث شد که یخهای دور سوراخ هم بشکند و و و بیفتند توی آب. زیر آب پر از بود! آنها در حالی که زیر آب شنا میکردند، یک عالمه خوردند. وقتی حسابی سیر شدند، برگشتند و روی یخها نشستند! گفت:«دریاچه خیلی بزرگ است!» گفت:«و خیلی دارد.» گفت:«بیخودی بر سر سوراخ یخ دعوا کردیم!» و و خندیدند! حالا آنها میدانستند که زیر یک سوراخ کوچک یخ یک دریاچهی بزرگ پر از است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 430صفحه 21