فرشتهها
مادربزرگ، هرکاری که میکند، خدا را شکر میکند. وقتی از زمین بلند میشود، میگوید:«خدایا شکر!» وقتی مینشیند میگوید:«خدایا شکر!» وقتی ما به خانهاش میرویم، ما را میبوسد و میگوید:«خدایا شکر!»
یک روز به مادربزرگ گفتم:«چرا شما میگویید خدا را شکر! خدا را شکر؟» مادربزرگ خندید و گفت:«جان مادر! وقتی شما را دارم، باید خدا را شکر کنم. وقتی سلامت هستم و میتوانم راه بروم باید خدا را شکر کنم. من برای همهی چیزهایی که در زندگی دارم خدا را شکر میکنم. من خوشحالم و باید خدا صدای خوش حالی و تشکر مرا بشنود.» من مادربزرگ را بوسیدم و گفتم:«خدا را شکر!» مادربزرگ خندید و گفت:«تو چرا گفتی خدایا شکر؟« گفتم:«چون از این که شما مادربزرگ من هستید خیلی خوشحالم و میخواهم خدا صدای خوشحالی و تشکر مرا بشنود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 430صفحه 8