سرور کتبی
جیرجیرک و ساعت دیواری
ساعت دیواری زنده بود. قلبش تیک تیک صدا میکرد. اما یک روز ساعت دیواری مرد. قلبش ایستاد و دستهایش تکان نخورد. یک جیرجیرک به اتاق آمد. دور ساعت دیواری چرخید و گفت:«ساعت چند است؟»
ساعت دیواری گفت:«نمیدانم! در ساعت پنج عصر، من مردم.» جیرجیرک گفت:«حالا چه کار کنم؟ با شب قرار دارم. می خواهم برایش آواز بخوانم. نمیدانم ساعت چند است. میترسم دیر برسم.» پیر مردی به اتاق آمد و توی ساعت باتری گذاشت. قلب ساعت، تیک تیک صدا کرد و دستهایش دوباره تکان خورد. ساعت زنده شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 430صفحه 4