گیر تو را میگیرد!» دور چرخید و گفت:«راست میگویی! این یک قلاب است!» گفت:«دمم را ببین به قلاب وصل شده و نمیتوانم فرار کنم.» گفت:«حالا که به من کمک کردی تا گرفتار قلاب نشوم به تو کمک میکنم تا آزاد شوی!» پرسید:«چه طوری؟» گفت:«به کمک دوستم !» بعد به گفت که نخ قلاب را پاره کند.» با چنگالهای تیزش، نخ قلاب را پاره کرد. تکانی خورد و در آب شنا کرد.» به طرف او رفت. چشمهایش را بست و گفت:«وای! مرا نخوری!» خندید و گفت:«نه! دوستها همدیگر را نمیخورند! حالا ما با هم دوست هستیم. من و تو و !» اینطوری شد که و و با هم دوست شدند و برا همیشه کنار هم ماندند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 429صفحه 21