که مدتها بود دندانهایش را نشسته بود. مسواک کنار پسرک ایستاد و گفت:«سلام!» پسرک گفت:«سلام!» مسواک گفت:«دیدی چی شد!؟» پسرک گفت:«چی شد؟» مسواک گفت:«من بیکار شدم! دندانهای تو هم زشت و زرد و کثیف شدند. پسرک گفت:«حالا چیکار کنیم؟» مسواک با خوشحالی رفت و توی دست پسرک نشست و گفت:«دوباره شروع کنیم! من دندانهایت را میشویم و آنها را مثل مروارید سفید و درخشان میکنم!» پسرک خندید. مسواک را برداشت و با آن دندانهایش را شست.
مسواک خیلی خوشحال بود چون باز هم یک کار مهم داشت. کار او نگهداری از دندانهای پسرک بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 429صفحه 6