مسواک
یکی بود، یکی نبود. پسر کوچولویی بود که مسواک زدن را دوست نداشت. او آنقدر مسواک نزد، مسواک نزد که دندانهایش زرد و بد بو شدند. مسواک هم هر چهقدر منتظر شد تا پسرک به سراغش بیاید، پسرک نیامد که نیامد. مسواک که حوصلهاش سر رفته بود، راه افتاد تا برای خودش کاری پیدا کند. مسواک رفت و رسید به آقایی که مشغول شستن فرشها بود. مسواک گفت:«میخواهی کمک کنم و فرشها را بشویم؟» آقا نگاهی به مسواک کرد و گفت:«برو کوچولو! تو به درد فرش شستن نمیخوری. تو باید دندانهای یک بچه را بشویی!» مسواک سرش را پایین انداخت و رفت. رفت و رفت تا رسید به خانمی که مشغول شستن ظرفها بود. مسواک گفت:«خانم! میخواهی کمک کنم تا ظرفها را بشویی؟» خانم نگاهی به مسواک کرد و گفت:«تو را میشناسم! تو مسواک یک بچه هستی. او آنقدر دندانهایش را نشسته که دندانهایش زشت و کثیف شده. برو و به او کمک کن!» مسواک سرش را پایین انداخت و رفت. کمی جلوتر پسرک را دید. صاحبش! همان
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 429صفحه 5