همهجا را گرفت. با عجله به طرف خانهی رفت و گفت:« جان! من هستم غذایت دارد میسوزد. کمک میخواهی؟» گفت:«نه! خودم میتوانم.» سقف را رها کرد و رفت سراغ غذای سوخته. میخواست دیگ را بردارد که دستش به دیگ خورد و سوخت و دادش هوا رفت. صدای را شنید. به طرف خانهی او آمد و گفت جان! من هستم. کمک نمیخواهی؟» و جلوی در خانهی ایستاده بودند. هم کنار آنها ایستاد. این بار نگفت که خودم میتوانم! گفت:«فکر کنم حالا کمک میخواهد!» گفت:«عجله کنید! باید به کمک کنیم.» و و رفتند توی خانهی . دست زخمی را بست. برایش غذا پخت. هم مشغول درست کردن سقف شد. از همه خستهتر بود. اما یک چیز را فهمید. آن هم این بود که همسایههای مهربانی مثل و و دارد که برایش دوستان خوبی هستند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 428صفحه 21