لاله جعفری
ماهی
یک ماهی بود شکمو! هر چه میخورد، سیر نمیشد. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید توی یک تنگ بلور است. تنگ بلور، وسط یک سفره بود. ماهی این طرف را بو کرد دید به به بوی سیب میآید. پرید بیرون از تنگ و سیب را خورد و دوباره برگشت توی تنگ. آن طرف را بو کرد دید به به بوی سمنو و سنجد است! پرید آن را هم خورد و برگشت توی تنگ. پشت تنگ را بو کرد دید به به بوی سبزه و سماق و نان و پنیر است. پرید سبزه را گذاشت لای نان و پنیر و سماق را پاشید روی آنها و همه را قاتی پاتی خورد. خواست برگردد توی تنگ که دید تنگ برایش تنگ شده و از درش تو نمیرود. ماهی گفت:« آهای تنگ بلور! چرا نمیگذاری بیایم تو؟» تنگ گفت:« برو از آینه بپرس.» ماهی رفت از آینه بپرسد که دید وای وای! شکمش شده قلمبه! دمش شده چلمبه! ماهی ریزه شده
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 427صفحه 4