من میتوانم
دانه برف گفت:«آنقدر روی زمین میمانم تا عید و سفرهی هفت سین را ببینم.»
ابر خندید و گفت:«هیچ برفی نمیتواند سفرهی هفت سین را ببیند!»
دانهی برف گفت:«من میتوانم! میمانم و میبینم!»
دانهی برف به زمین آمد. خورشید به او تابید. دانهی برف، قطرهی آب شد و به رود رفت. سوار پولک ماهی شد و توی تنگ آب غلتید! آنوقت همراه ماهی و تنگ آب، وسط سفرهی هفت سین نشست!
دانهی برف سفرهی هفت سین را دید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 426صفحه 18