فرشتهها
نزدیک تحویل سال بود و ما مثل همیشه در خانهی پدربزرگ و مادربزرگ بودیم. دور سفرهی هفت سین نشسته بودیم که حسین دستش را دراز کرد تا شیرینی بردارد. زن دایی دست حسین را گرفت و گفت:«حالا نه! به شیرینیها دست نزن!» حسین میخواست بد اخلاق بشود و گریه کند که مادربزرگ گفت:«هر کس موقع تحویل سال بد اخلاق باشد، تا آخر سال بداخلاق میماند! موقع تحویل سال، همه باید به آرزوهای خوب فکر کنند، دعا کنند و از خدا سلامتی و شادی بخواهند.» پدربزرگ به زندایی گفت:«حالا اجازه بدهید حسین یک شیرینی بخورد!» زندایی یک شیرینی به حسین داد. مادربزرگ دعا کرد و گفت:«خدایا! در سال نو، همهی خانواده را سالم و سلامت نگه دار.» حسین داشت شیرینی میخورد که آب دهانش با خرده شیرینیها ریخت روی لباسش و لباس عیدش را کثیف کرد. گفتم:«مادربزرگ نگاه کنید! حالا حسین تا آخر سال فقط لباسهایش را کثیف میکند!» همه از این حرف من خندهشان گرفت.» مادربزرگ گفت:«و همهی ما تا آخر سال خوش و خندان خواهیم بود!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 426صفحه 8