بیدار نشوید!» و گفتند:«آفرین ! آفرین !» اما باز هم حرف های را باور نکرد و گفت:«اگر این بار به مزرعه آمد، ما را خبر کن تا جنگ تو را با او تماشا کنیم!» کمی فکر کرد و گفت:« دیگر جرات نمیکند به مزرعهی ما بیاید. چون او میداند که من مراقب شما هستم!» و گفتند:«آفرین ! آفرین !» اما حرفهای را باور نکرد.
شب شد. وقتی همه خواب بودند، وسط مزرعه آمد و فریاد زد:« جان! کمک کمک! به مزرعه آمده!» از ترس گوشهی مرغدانی پنهان شد و بیرون نیامد. و با شنیدن صدای ، بیرون آمدند و به تا کمک کنند. اما نیامد. کمی بعد، صدای خندهی و و را شنید. آرام از مرغدانی بیرون آمد. او هنوز از ترس میلرزید. گفت:«کجا بودی قهرمان؟»
، را پایین انداخت و چیزی نگفت. او فهمیده بود که دروغ گفتن کارخوبی نیست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 425صفحه 21