یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که به سراغ گندمهای توی انبارش رفت، دید که حتی یک دانهی گندم هم نمانده. ، آنجا یک پیدا کرد. با خودش گفت:«باید بفهمم این مال چه کسی است آن وقت علوم میشود که کی گندمهایم را خورده. به گفت:«این مال تو است؟» نگاهی به کرد و گفت:« های من خاکستری است! این را از کجا آوردهای؟» گفت:«یک نفر، گندمهایم را خورده و این توی انبار افتاده بود. حتما کسی است که گندمها را خورده!» گفت:«میدانی که من گندم دوست ندارم! شاید آنها را خورده باشد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 418صفحه 21