![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/517/517_20.jpg)
قایم باشک
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز و و و و با هم قایم باشک بازی میکردند. چشمهایش را بست و تا ده شمرد که همه پنهان شوند. رفت توی صدفش. رفت زیر ، رفت روی ، اما هر چه فکر کرد نتوانست جایی را پیدا کند که پنهان شود. هنوز اینطرف و آنطرف میجهید که چشم هایش را باز کرد. فریاد زد:من سیبم! من سیبم! من نیستم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 415صفحه 20