![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/517/517_6.jpg)
برایش غذا آوردند تا حالش خوب شود. موش قهوهای خجالت میکشید پیش آنها بماند و از غذاهایشان بخورد. اما آنها خیلی مهربان بودند و موش قهوهای را پیش خودشان نگه داشتند.
روزها گذشت و کمکم غذای انبار موشها تمام شد. موشها گفتند:«حالا چه کار کنیم؟ اگر غذا پیدا نکنیم از گرسنگی میمیریم.» موش قهوهای گفت:«من یک انبار پر از غذا دارم اما یادم نمیآید که کجاست!» یکی از موش ها گفت:«باید زمین را بکنیم و ریشهی درختها را بخوریم!» ناگهان موش قهوهای فریاد زد:«یادم آمد! من زمین جلوی خانهام را کندم و آنها را زیر خاک پنهان کردم!
موشها با خوشحالی به طرف خانهی موش قهوهای رفتند، زمین را کندند و یک عالمه گردو و میوهی کاج پیدا کردند. آنها تا فصل بهار کنار هم ماندند و خوراکیهایی را که موش قهوهای جمع کرده بود، خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 415صفحه 6