محمدرضا شمس
ستاره
یک ستاره بود که یک شب داشت. شباش را خیلی دوست داشت. غروبها که خورشید می رفت پشت کوه، ستاره، شباش را پهن میکرد روی آسمان و مینشست رویش بعد ستارهها، یکی یکی میآمدند و کنارش مینشستند.
یک روز ستاره، شباش را برداشت و از آسمان رفت. آسمان بیشب شد. ستارهها غمگین شدند. کلاغ آنها را دید و دلش سوخت. رفت وسط آسمان. بالهایش را باز کرد و شب شد!
ستارهها خوشحال شدند و روی بال کلاغ نشستند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 404صفحه 19