روزها گذشت. یک روز وقتی که درخت، به حصار چوبی نگاه میکرد، چیز عجیبی دید. شاخهها جوانه زده بودند! حصار چوبی جوانه زده بود. شاخههای بریده شدهاش پر از جوانههای سبز و کوچک بودند!
درخت خوشحال بود و هر صبح به شوق تماشای سبز شدن و قد کشیدن حصار چوبی، چشمهایش را باز میکرد.
درخت به خاک گفت:«غذایشان با تو، آنها بچههای من هستند.» به آفتاب گفت:«نور و گرمایشان با تو، آنها عزیزان من هستند.» خاک و
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 404صفحه 5