تاب بازی
بهار بود. به درخت گفتم:«میخواهم تاب بازی کنم.»
درخت گفت:«حالا نه! شاخههایم پر از شکوفه است.»
تابستان بود. به درخت گفتم:«می خواهم تاب بازی کنم.»
درخت گفت:«حالا نه! شاخههایم پر از میوه است.»
پاییز شد. درخت نه شکوفه داشت. نه میوه. گفت:«بیا تاب بازی کن.» به شاخهی درخت تاب بستم و روی آن نشستم. درخت برگهای زرد و نارنجیاش را روی سرم ریخت و خندید.
زمستان شد. درخت خواب بود و برف روی تاب بازی میکرد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 396صفحه 18