محمدکاظم مزینانی
کفشهای بابای من
کفشهای بابای من
کهنه و خیلی خسته ن
فکر میکنم پیر شدن
چروک شدن شکسته ن
غروب میآد بابایی
کفشاشو در میآره
جفت میکنه اونارو
جلوی در میذاره
کفشهای بابای من
همهاش تو خاک و آبن
غروب میآن به خونه
کنارهم میخوابن
دست میزنم به کفشها
سنگین خواب اونها
فکر میکنم یه روزی
میرن به آسمونها
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 396صفحه 11