کلاه
یک آدم بود که یک کلاه داشت. آدم نمیگذاشت که کلاه از روی کلهاش تکان بخورد. اما کلاه، خیلی دلش میخواست این ور و آن ور برود. یک روز باد آمد و کلاه را برداشت و آن را شوت کرد روی پشت بام. کلاه گفت:«به به چه هوایی دارد اینجا! چهقدر قشنگ است اینجا!» ناگهان وسط پشتبام، بند رخت را دید. روی بند پر از لباس بود. شلوار و پیراهن بود. جوراب و دامن بود. کلاه گفت:«چه با حال!چه بند رختی! چه لباسهایی! بازی و بازی،لباس فروشی بازی!» و رفت و روی بند رخت نشست. از این لباس به آن لباس پرید و داد زد:«آهای لباس داریم، شلوار جیب دار داریم، پیراهن و دامن، جوراب هم داریم. از همه رنگی داریم. قرمز و سبز و زرد و آبی. بدو و بخر!» باد گفت:«به به، چه پیراهنی، چه شلواری! چه لباسهای رنگ و وارنگی! همهاش را با هم چند میفروشی؟» کلاه گفت:«قابل شما را ندارد! شما باد هستی! من که از شما پول نمیگیرم! همهاش مال تو!» باد گفت:«به به دست شما درد نکند!»
باد شلوار و پیراهن و دامن را پوشید. جورابها را هم به پا کرد و گفت:«نگاه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 386صفحه 4