پرواز کنی پس بپر! من رفتم
بر نگاه کرد. او بال نداشت اما برای انجام هر کاری خوب فکر م یکرد. رفت
روی یک نشست. باد تندی م یوزید و م یدانست که باد به طرف
آنطرف رودخانه م یوزد. فقط کافی بود که باد را بردارد و همینطور هم شد.
باد را از زمین بلند کرد. محکم به چسبیده بود تا نیفتد. باد
را چرخاند و رفت و رفت. در حال پرواز بود که باد و و از کنار
او گذشتند. ، را ندید که سوار بود. کمی بعد کنار
تو که »: روی زمین افتاد. وقتی به رسید، را دید. با تعجب پرسید
با فکرم! من فکر کردم و یک »: گفت «؟ بال نداری چ هطور زودتر از من رسیدی
بعد برای ، ماجرای و باد را تعریف کرد. «! راه خوب پیدا کردم
از آن روز به بعد، و دوستان خوبی شدند و چیزهای زیادی را با فکر
کردن یاد گرفتند. 21
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 378صفحه 21