فکر کن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز زیبای بهاری، ، را دید که آهسته آهسته حرکت م یکند.
من م یتوانم »: گفت «. کاش بال داشتی و م یتوانستی مثل من پرواز کنی »: گفت
«؟! کی تا به حال دیده که یک پرواز کند »: خندید و گفت «. پرواز کنم
بیا با هم مسابقه بدهیم. »: گفت «. من اگر بخواهم م یتوانم پرواز کنم »: گفت
از »: کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت «! از
ای نجا تا هر کجا که تو بگویی
باشد! حالا که میگویی میتوانی »: گفت «! اینجا تا به آ نطرف رودخانه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 378صفحه 20