![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/476/476_21.jpg)
بگیرد. اما از دست رها شد و قل خورد و رفت و رفت و افتاد درست جلوی پای . با خوش حالی را برداشت . و خودشان را به او رساندند و گفتند : « ببین! این ما تو نیست.» گفت: « چرا! مال من است.» و و شروع کردند به دعوا و بگو مگو بر سر که ناگهان ، قار قار قار به طرف آن ها آمد و را برداشت و پرید بالای درخت. و و باتعجب به نگاه کردند. روی شاخه ی درخت نشسته بود و قار قار می خندید . ناگهان و و هم زدند زیر خنده. آن قدر خندیدند، آن قدر خندیدند که از خنده غش کردند و افتادند روی زمین . می دانی چرا می خندیدند؟ چون روی شاخه های یک درخت نشسته بود! یک درخت پر از ! و و بی خودی بر سر یک دعوا می کردند. آن ها حالا یک عالمه داشتند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 374صفحه 21