روح سیب
محمدرضا شمس
یک سیب بود که چشم هایش خوب نمی دید. یک روز وقتی می خواست از این شاخه به آن شاخه برود، چشم هایش خوب ندید. افتاد زمین و مرد. روحش رفت به آسمان. روح سیب با غصه بالا می رفت و می گفت: « حیف شد! مردم بدون این که عید را ببینم و توی سفره ی هفت سین بنشینم. آن بالا هم مثل این پایین عید بود. فرشته ها ، سفره ی هفت سین انداخته بودند. شش تا سین داشتند ، یکی نداشتند . همه چیز داشتند ، سیب نداشتند . روح سیب را که دیدند، خوش حال شدند ، آن را گذاشتند وسط سفره ی هفت سین، عید شد. خدا آمد به همه شان عیدی داد. به سیب هم عیدی داد. عیدی سیب یک عینک بود. عینک پر زد و پر پر نشست روی چشم های سیب . چشم های سیب روشن شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 374صفحه 18