خودش خوابش نمیبرد." ... گفت:" اگر ... بیاید و مرا نزدیک ... بیاورد، میتوانم کاری کنم که او بخوابد." ... گفت:" تو میدانی .. کجاست؟" ... گفت:" ... یک جا نمیماند! باید همه جا را بگردیم و او را پیدا کنیم. " .. گفت:" اما من راه بهتری دارم! بعد ... از ... های دیگر سراغ ... را گرفت . کمی بعد همهی .. ها پچ پچ کنان به دنبال ... میگشتند و بالاخره .. پیدا شد و وقتی شنید ... با او کار دارد، هوهوکنان به طرف .. رفت. ... و ... و ... از دیدن او خیلی خوشحال شدند. .. ، ... را بلند کرد و او را نزدیک ... برد. ... نرم و آرام روی ... را پوشاند مثل یک پتوی زیبا. ... رفت و ... گفت:" ... زیبا، راحت بخواب." ... چشمهایش را بست و کم کم به خواب رفت. شب بود. آسمان پر از ... بود. اما ... نبود. ... کجا بود؟ خواب خواب بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 367صفحه 21