فرشتهها
امروز من و پدر، خرده نانها و کنجدهای سفره را گوشهی باغچه ریختیم و بعد، صبحانه خوردن گنجشکها را تماشا کردیم. پدر گفت:" سید مرتضی، اسم آقایی بود که در خانهی امام خدمت میکرد. یک روز سید مرتضی رفته بود نانوایی. آقای نانوا یک نان کنجدی خیلی خوب به او داد و گفت که سلام مرا به امام برسان! وقتی که امام نان را دیدند، خیلی ناراحت شدند و به سید گفتند که این نان را ببر و یکی از همان نانهای معمولی بگیر. ما با مردم دیگر فرقی نداریم. سید برگشت و نان را عوض کرد. گفتم:" گنجشکهای خانهی امام با گنجشکهای دیگر فرقی نداشتند!" گفتم:" چرا یک فرق داشتند." پدر گفت:" چه فرقی؟" گفتم:" آنها هر وقت دلشان میخواست میتوانستند پشت پنجرهی اتاق امام بنشینند و او را تماشا کنند." پدر مرا بوسید و گفت:" راست میگویی!"
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 367صفحه 8