میکشد." .. گفت:" میخواهید من بروم و برگردم تا ببینید .. چه قدر نزدیک است؟" ... گفت:" اگر راست میگویی برو! و ... به طرف .. رفت. .. و .. . با آن همه وسایل، هنوز چند قدم نرفته بودند که ... برگشت و گفت:" دیدید! رفتم و برگشتم!" ... رفت " وای! پاهای تو خیلی قوی هستند." ... گفت:" تو با کمک دم بلندت می توانی بجهی و به جلو بروی!" .. گفت:" میخواهید شما را به ... ببرم؟" ... و ... با خوش حالی گفتند:" این کار را میکنی؟" ... خندید و گفت:" بیایید توی کیسهی من سوار شوید. من شما را می برم." بعد ... و ... توی کیسهی ... نشستند و ... به طرف ... رفت. چند دقیقه بعد آنها به ... رسیدند. ... و .. آن قدر خوش حال بودند که همه ی خوراکی هایشان را به .. دادند! ... به ... . ... قول داد که هر وقت خواستند به ... بیایند تا از ... به طرف خانه برگردند، آنها را توی کیسهاش بگذارد و ببرد. حالا از آن روز، مدتها میگذرد و ... مسافرهای زیادی را از خانههایشان به طرف ... میبرد و بر میگرداند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 366صفحه 21