زمستان
زمستان بود، قورباغه به آسمان نگاه کرد و دید برف میبارد. او خیلی خوش حال شد، بالا و پایین پرید و قور قور کرد. دوستانش، یکی بعد از دیگری به سوراخهایی که دور تا دور دریاچه درست کرده بودند رفتند تا تمام زمستان را در آن جا به خواب زمستانی بروند. اما قورباغه دلش نمیخواست به سوراخ های خیس زیر زمین برود. او میخواست بماند و بارش برف را تماشا کند. هوا سرد و سرد و سردتر شد، پاهای قورباغه شروع کرد به لرزیدن. چیزی نمانده بود که از سرما یخ بزند. به طرف سوراخها رفت، اما همه جا را برف پوشانده بود و او نمیتوانست راه را پیدا کند و پیش بقیه ی قورباغه ها برود. به دور و برش نگاه کرد. همه جا سرد و سفید بود. آرام آرام روی برف ها راه می رفت و آه میکشید . به رد پاهایش نگاه کرد و گفت:" من زیر این برف و سرما یخ میزنم و رد پایم میماند! آه! " ناگهان صدایی گفت:" نه دوست من! یخ نمیزنی!" وای! این صدای خرس بود! خرس او را برداشت و توی دست هایش گرمش کرد. قورباغه نفس راحتی کشید و گفت: " خدا را شکر که تو آمدی!" خرس خندید و قورباغه را با خودش به غار برد. بعد به او گفت:" یادت باشد که تو قورباغه هستی و قورباغهها نمیتوانند در
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 366صفحه 4