عینک و غول
محمدرضا شمس
یک عینک بود که یک غول داشت. عینک غولش را خیلی دوست داشت، آن ها هر جا که می رفتند، با هم می رفتند و همیشه کنار هم بودند. یک روز با هم به پارک رفتند. غول یک بچه آدم دید و گفت:" آخ جون! الان او را می خورم!" وقتی عینک این را شنید، پرید روی دماغ غول. آن وقت غول ، بچه آدم را به بزرگی یک غول دید و گفت:" ا ... این که بچه غول است!" بعد با او بازی کرد. خیلی بازی کرد. تا این که خسته شد. چشمهایش هم بسته شد. دیگه نه بچه غول دید، نه بچه آدم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 360صفحه 16