... و ... ، پر زدند و از پیش .. رفتند، درست همین موقع، ... از پشت سبزه ها بیرون آمد و ... را دید. ... دهانش را باز کرد که با زبان چسبناکش، ... را بگیرد. ... او را دید و ترسید و از ترس فریاد زد:" ... جان! ... جان! کمک کنید." ... و ... به پشت سرشان نگاه کدرند و ... را دیدند که چیزی نمانده ... را یک لقمه ی چپ کند. آنها نمی دانستند چه طوری به .. کمک کنند و زبان ... نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان ... فریاد زد :" ... جان! بال هایت را باز کند و پرواز کن!" ... گفت:" حالا وقت پرواز است!" ... خندید و گفت:" حالا وقت پرواز است! او بال هایش را باز کرد و پر زد و رفت پیش ... و ... .
آن روز به ... و .. و ... خیلی خوش گذشت. آن ها پرواز کردند، بازی کردند و خندیدند. اما ... اصلا خوش حال نبود. چون غذایش پر زده بود و رفته بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 352صفحه 19