زمین. دوید پشت یک درخت قایم شد. گرگ هر چه گشت، او را پیدا نکرد. راه افتاد و رفت. به لنگه خوش حال شد حالا هر کاری دلش می خواست، می توانست بکند و هر جایی دلش می خواست، می توانست برود. یک روز گذشت، دو روز گذشت. به لنگه هر کاری دلش خواست کرد و هر جایی دلش خواست رفت. بعد سه روز گذشت. چهار روز گذشت. به لنگه، حوصله ا اش سررفت. تنهایی خیلی سخت بود. خیلی خسته کننده بود. یاد لنگه افتاد. دلش برای او تنگ شد. راه افتاد و رفت پیش گرگ و گفت:" یا لنگه ی مرا بده، یا مرا هم بخور! گرگ آب دهانش راه افتاد و گفت:" چی از این بهتر! تو را هم می خورم! " و هولپی او را قورت داد . لنگه و به لنگه به هم رسیدند. خیلی خوش حال شدند. دوباره به هم چسبیدند. با هم لج و لجبازی نکردند. دیدند نمی شود. زندگی بدون لج و لجبازی اصلا مزه ندارد. دوباره شروع کردند به لج و لجبازی . با هم بگو مگو کردند. داد زدند، جیغ کشیدند، بالا و پایین پریدند و خلاصه گرگه را کلافه کردند. گرگ که دید آن ها آرام و قرار ندارند، دهاشن را باز کرد و گفت:" بیایید بیرون. بیایید بیرون کلافه ام کردید."
لنگه به لنگه از خدا خواسته آمدند بیرون و رفتند به خانه شان. گرگ هم که دیوانه شده بود، رفت به تیمارستان .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 352صفحه 6