... گفت:" این ... تشک من است، چرا آن را میخوری؟ ... گفت:گ نه این ... غذای من است." و تمام ... را خورد. ... پر زد و رفت روی .. نشست. ... هم نرم بود و هم خوش بو. ... میخواست بخوابد که سر و صدای ویز ویز ... را شنید، چشمهایش را که باز کرد، ... را روی ... دید. ... با غصه گفت:" وای! ... جان نکند میخواهی این ... زیبا و خوشبو را بخوری!" ... با تعجب پرسید :" چه کسی گفته که ما ... میخوریم؟" ... گفت:" ... ، ... میخورد، ... هم ... میخورد، گفتم شاید تو هم میخواهی ... بخوری!" ... خندید و گفت:گ نه جانم! من میخواهم شهد ... را بخورم." ... گفت:" پس من میتوانم روی این ... بخوابم؟!" ... گفت:" بخواب!" ... خیالش راحت شد، چشمهایش را بست و خوابید. یک خواب خوش و شیرین و خوشبو.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 331صفحه 19