و نه شوخی می کنم.» از آب بیرون پرید و گفت: « بیایید برویم درختی را که راه می رود ببینیم!» گفت: «برویم!» گفت: «من می ترسم و نمی آیم.» گفت: «درخت که ترس ندارد. و و می خواستند به طرف جنگل بروند که ناگهانصدای خش خشی را شنیدند. از ترس پرید و پشت یک سنگ پنهان شد و گفت : «وای ! آمد! و و با چشمانی منتظر به سمتی که صدا می آمد، نگاه کردند. کمی بعد یک کوچولو با شاخ های قشنگش از لا به لای درختها بیرون آمد و گفت : شما یک را ندید که به این طرف بیاید؟ من می خواستم با او بازی کنم، اما فرار کرد.» و و خندیدند.
آرام از پشت سنگ بیرون آمد. گفت: «این درخت پا دار، یک شاخ دار است جانم!» گفت: « ، نه ترس دارد و نه خنده!» این طوری شد که و و و با دوست شدند و همه با هم کنار دریاچه بازی کردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 326صفحه 19