یکی یکی برداشت و برد جایی دورتر از حیاط خرگوش انداخت.
بالاخره لانه تمیز شد. آن هم درست وقیت که خورشید رفت و همه جا تاریک شد. پرستو خسته و بی حال توی لانه نشست تا کمی استراحت کند. همین موقع خرگوش او را صدا زد و گفت: « همسایه! شام حاضر است . حتماً خسته و گرسنه هستی. بیا و چیزی بخور.» پرستو با خوش حالی پر زد و رفت پیش خرگوش. پرستو ، هم خسته بود و هم گرسنه. اما خوش حال بود. چون لانه اش تمیز تمیز شده بود. همسایه اش با او مهربان بود و چند روز بیشتر تا رسیدن عید و بهار نمانده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 326صفحه 6