فرشته ها
من یک کاردستی درست کرده بودم. کاردستی من، یک گل کاغذی بود. به مادرم گفتم:« این گل را جایی بگذارید ککه حسین آن را نبیند. او بچه است و ممکن است کار دستی ام را خراب کند.» مادرم آن را بالای کمد گذاشت. وقتی دایی عباس و حسین به خانه ی ما آمدند، من یواشکی کار دستی ام را به دایی نشان دادم ولی نگذاشتم که حسین آن را ببیند. بعد من و حسین به حیاط رفتیم تا بازی کنیم. من توپ را شوت می کردم و توپ می افتاد توی باغچه، مادرم گفت:« توپ را به طرفه باغچه شوت نکن! ممکن است ساقه ی گل ها را بشکنی.» گفتم:« باغچه دروازه ی ما است و حسین دروازه بان! او نباید بگذارد که توپ توی باغچه بیفتد!» مادرم گفت:« گل ها را خداوند آفریده و آن ها را دوست دارد. مثل تو که گل کاغذی کار دستی ات را دوست داری. همان قدر که تودلت نمی خواهد کسی آن را خراب کند، خدا هم دوست ندارد چیزهای زیبایی را که آفریده است، کسی خراب کند.» من توپ را از باغچه برداشتم. دروازه ی ما، دیوار آن طرف حیاط شد. گل خدا هم مثل کاردستی من زیبا بود و هیچ کس نباید آن را خراب می کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 325صفحه 8