یکی بود، یکی نبود. زنی بود که بچه نداشت. یک روز زن پای درخت هلو، یک بچه پیدا کرد. بچه دختر بود. مثل هلو قشنگ بود. زن بچه را به اتاق آورد و اسمش را گذاش هلوچه. هلوچه بزرگ و بزرگ تر شد. یک شب، هلوچه رفت دم در تا بازی کند که یک دفعه باد تندی وزید و در خانه را بست. هلوچه هرچه در زد، کسی در را باز نکرد. مادر خواب خواب بود. هلوچه ترسید. آسمان سیاه بود. همه جا تاریک بود. هلوچه نمی توانست جایی را ببیند. یک دفعه صدای ترسناکی شنید:« بیا این جا بیا بیا این جا بیا این جا بیا ... » این صدای لولوی صحرایی بود. هلوچه می خواست فرار کند که لولوی صحرایی دست دراز کرد و او را توی مشتش گرفت و فشار داد. آن قدر فشار داد که هلوچه تبدیل به یک سنگ کوچک شد. لولوی صحرایی سنگ را به زمین انداخت و فرار کرد. در همین موقع مادر از خواب بیدار شد. دید دخترش نیست. در خانه را باز کرد و کوچه را نگاه کرد. کوچه تاریک تاریک بود. مادر داد زد:« آهای ... دختر کجایی؟» هلوچه که حالا سنگ شده بود، مادرش را دید. صدایش را شنید. خودش را قل داد و آمد جلوی پای مادر. مادر دید که یک سنگی داد خود به خود قل می خورد. گفت:« اِهه این سنگ چرا قل می خورد؟» سنگ گفت:« یک قل و دو قل آلوچه من دخترم هلوچه » مادر فهمید که لولوی صحرایی دخترش را سنگ کرده است. سنگ را برداشت و به خانه آمد و در را محکم بست. دختر وقتی خودش را توی خانه و بغل مادر دید، خوشحال شد. اما مادر آهی کشید و زد زیر گریه. سنگ را پای درخت هلو گذاشت و کنار او نشست و خواند:
« لا لا لا لا گل سنگم چه غمگینه دل تنگم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 325صفحه 4