وای جوجه ام !
یکی بود ، یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود .
بک و یک در مزرعه ای زندگی می کردند . آن ها یک داشتند . . کوچوو خیلی بازیگوش بود . برای همین هم و ، همیشه با هم مراقب بودند تا کوچولو به درد سر نیفتد ! یک روز اتفاق عجیبی افتاد .و سر و کله ی یک در مزرعه پیدا شد . یک گوشه نشسته بود و به کوچولو نگاه می کرد . جلو رفت و گفت : با کوچولو کاری نداشته باش ! » چیزی نگفت و باز هم به کوچولو نگاه کرد . وقتی دید با کاری ندارد مشغول دانه خوردن شد که یک مرتبه سرش را بلند کرد و دید که
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 322صفحه 18