بال داشتی و پریدی!» .... گفت:« باید فکری بکنیم و گرنه ....... گرسنه می ماند.» ....... گفت:« من برایش برگ درخت توت می آوردم.» ..... پر زد و رفت بالای درخت. ......... به .......... گفت:« ناراحت نباش! ....... رفته تا برایت غذا بیاورد.» ............ برگشت و یک برگ توت کنار ....... گذاشت. ...... فقط یک گاز به برگ زد و بعد دور خودش تار تنید و تار تنید. ..... گفت:« نگاه کن ...... جان! او می خواهد ....... بشود!» ...... با خوشحالی گفت:« باید مراقبش باشیم.» این طوری شد که ....... و ........... به نوبت از پیله ی ..... مراقبت کردند تا این که بالاخره یک روز پیله سوراخ شد و ......... از آن بیرون آمد. .....، ..... شده بود و چهار تا بال زیبا داشت........ گفت:« حالا بال داری بپر برو بالای درخت!» .... خندید و گفت:« حالا .... شده ام و برگ درخت دوست ندارم!» بعد همراه ...... پرزد و رفت روی گل ها!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 307صفحه 19