شد و رفت خیابان. آقا پلیسه آن جا بود. خیلی هم غمگین بود. خروسه گفت:« چی شده؟ غصه داری؟» آقا پلیسه گفت:« سوتم گم شده، حالا خیابان می ریزه به هم!» خروسه گفت:« خودم سوتت می شوم!» و سوت آقا پلیسه شد. قی قی لی قی قی خواند و ماشین ها رفتند. غم آقا پلیسه هم رفت. باد گلوی خروسه هم رفت. خروسه یک تصمیم تازه گرفت. یک مغازه باز کرد که هر کس صدا می خواست پیش او می رفت. یک روز بوق اتوبوس شد. یک روز صدای شیپور شد ... شب هم که به خانه می رفت، آوازش در نمی آمد تا مرغه ناراحت نشود. یک روز گنجشک لی لی حوضک پرسه زنان پیش او آمد و گفت:« پای جوجه ام لیز خورد و اقتاد تو حوضک!» خروسه پرید لب حوضک و با صدای بلند خواند:« قی قی لی قی قی کمک! کمک! کمک!» دو دفعه سه دفعه که خواند، غازه و بزه و زاغه، صدایش را شنیدند و آمدند، قایق شان را هم آوردند و جوجه را نجات دادند. خانم مرغه که از پشت پنجره نگاه می کرد. به خروسش افتخار کرد. غذای خوش مزه ای پخت و او را برای ناهار صدا کرد! بعد از ناهار مرغه گفت: برایم قی قی لی قی قی می خوانی؟!» خروسه چشم هایش را بست و زد زیر آواز:
« قی قی لی قی قی ، قی قی لی قی قی ...!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 307صفحه 6