ماهی کوچولو با خوش حالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوش مزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت. از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه می کرد، همان طور که خدا به او نگاه می کرد. ماهی تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 304صفحه 6