مرجان کشاورزی آزاد
ماه و ماهی
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب،ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود.کسی نبود که برایش غذا بریزد.یک شب، ماه به حوض نگاه می کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید:«چرا بازی نمی کنی؟»ماهی گفت:«همه را فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.»ماه گفت:«خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوش حال باش و خدا را خوش حال کن.»
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود. کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 304صفحه 4