قصه های پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
چند تا بچه داشتند با هم بازی می کردند ناگهان یکی بازی را به هم زد و بو کشید.
اولی گفت:«بو می آد!
یه بوی خوشبو می آد!»
دومی گفت:«بوی غذاست.
انگاری از خانه ی ماست!»
سومی گفت:« قیمه پلو!
سبزی و سالاد و چلو!»
چهارمی گفت:«نه بابا بوی آشه
کنار آش لواشه!»
انگشت شست از جا پرید
بویی کشید و زود دوید
گفت به همه:«گرسنمه یه عالمه
هر چی که هست شکر خدا
حمله به سفره ی غذا»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 282صفحه 27