چاق و چله را بگیرم و بخورم.» گرگ این را گفت و راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا بالاخره به چمنزار رسید. آن قدر گرسنه بود، آن قدر خسته بود که به زحمت خودش را روی زمین می کشید. دشت پر از گوسفند های چاق و چله بود. ناگهان شکم گرگ به قاروقور افتاد. گوسفندها صدا را شنیدند و همه با هم گفتند:«بع بع این صدای چی بود؟» گرگ می خواست بگوید صدای شکم من بود، که چشمشش به چوپان افتاد. چوپان با چوب دستی به طرف گرگ آمد. گرگ از ترس پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا به سیبی که جوجه تیغی داده بود رسید. سیب را خورد و گفت:« به به چه خوش مزهاست!»بعد دوید و رفت به جایی که موز را ان
داخته بود رسید. آن را هم خورد و گفت:«به به چه موز خوش مزه ای!» جوجه تیغی و میمون از پشت درخت گرگ را تماشا می کردند و قاه قاه می خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 282صفحه 6