رفت و گفت:«زود بیایید! گفت که وقتش شده است!» با خوش حالی گفت:«به به !چه خبر خوبی!» از آن جا رد می شد که دید و و با خوش حالی به دنبال می روند. پرسید:«چه خبر شده؟وقت چی است؟» گفت:«آقای مزرعه دار، و ، های رسیده را چیده و برده. او همیشه مقداری از آنها را برای ما می گذارد. حالا وقت خوردن و و است!» گفت:«اما مزرعه دارد!» بز گفت:« دوست ما است. او به گفته که به ما خبر بدهد تا به مزرعه برویم. گفت:«خوش به حالتان!من هم بیایم؟» و و با خوش حالی گفتند:«بیا!بیا!»اینطوری شد که هم همراه و و به مزرعه رفت. آن روز به همه ی آنها خیلی خیلی خوش گذشت چون گفتند و خندیدند و و و خوردند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 282صفحه 19